
یکی بود یکی نبود،زیر گنبد کبود روی بوم خونه ای،یه بدن افتاده بود غربت و بی کسیش از،حال و روزش حاکی بود آخه لبهاش خونی بود،آخه موهاش خاکی بود استخونهاش آب شده،همه ی جونش کبود گویا که پیکرش، به یه زهری سوخته بود پیدا بود که با چشاش،کسی رو صدا زده روی خاک ها غلتیده،خیلی […]