
از سرِ شب که سـر سفره یِ افطار نشست حال و روزش به دلم چنگ عجیبی میزد کمی از نان و نمـک شبنمی از آن فدک آهِ آرام حـرم بانـگ غـریبی مـی زد با پریشان شدن حال پدر دختر او کوهی از غصه و دلواپسی و غم می شد خـبری از در و دیـوار نبود […]
با کولهبار نان، شبِ آخر قیام کرد مردی که هرچه داشت به کف وقف عام کرد یک در میان جواب سلامش نمیرسید آن که خدا به هر قدم او سلام کرد هم جود کرد و هم به خودش ناسزا شنید او باز هم مقابلشان احترام کرد از غربتش به قول خودش بس، که روزگار با […]
پلک های نیمه بازش،آیه های درد بود آخرین ساعات عمر حیدر شب گرد بود چادر خاکی زهرا، بالش زیر سرش عکس دربی سوخته در قاب چشمان ترش زخم فرقش، ترجمان عمق زخم سینه بود کوفه هم مثل مدینه دشمن آئینه بود آتش آه حزینش بر جگر افتاده است این دم آخر،به یاد میخ در افتاده […]
دیشب فلک دیدی چه خاکی بر سرم کرد یک بار دیگر رخت ماتم در برم کرد دیشب که اشهد گفتنت ذکر لبت بود امن یجیب ورد لبان زینبت بود دیشب ملائک هم گریبان می دریدند فزت و رب الکعبه ات را می شنیدند بر دوش من بگذار بار محنتت را دیدم به چشم خود تمام […]
*** بابا اتاق پر شده از بوی مادرم وقتش رسیده پر بکشی سوی مادرم دیگر خجل نباش تو از روی مادرم فرقت شده شبیه به پهلوی مادرم از پشت در دوباره تو را می زند صدا تا که به دست تو بدهد محسن تو را سی سال در نبودن مادر شکسته ای پهلو به پهلویش […]