
سر باز کرده زخم دلم ، سینه پرپر است
چشمم فرات خون ، به جگر داغ دیگر است
شاعر شدم خیال پریدن گرفته ام
هر واژه در هوای زیارت کبوتر است
“آقا” بیا به “اشک غزل” روضه ی عمو است
این خیمه با شمیم حضورت معطر است
…. این ابن ملجم است عمودی به دست او است
محراب خون به پا شده بر خاک حیدر است
آیینه است ، دشت پر از تکه های او است
تصویر او سراسر صحرا مکرر است
این داغ مشک ، داغ خجالت که می کشد
با داغ زخمهای سه شعبه برابر است
نه …… آبروی او است که از دست می رود
مادر بمیرد این همه حالش مکدر است
از این قبیل تیر گمانم فقط یکی
مخصوص چشمهای علمدار لشگر است
از هم دریده دیده ی او را ، خدای من
این بیشتر شبیهِ سنان یا که خنجر است
بهتر همان رباب نبود و ندیده است
باور نمی کنم که یکی سهم اصغر است
این که “کنار درک تو کوه از کمر شکست”
اینجا در اوج روضه برایم مصور است
چشمی کبود دارد و پهلو شکسته است
اینها به اشتیاق تماشای مادر است
امشب غزل ، دخیل ، به دست تو بسته است
چشم امید شاعر تو روز محشر است