
من به پای دوست در این سرزمین سر می دهم
در ره یار آن چه دارم خشک یا تر می دهم
همره من سالخورد و شیرخوارست و جوان
پاکبازم در وفا هستی سراسر می دهم
من طَلایه دارم و از بهر اِحیای قیام
پرچم تبلیغ را تحویل خواهر می دهم
گر که رنگین شد رُخم با خون سر از سنگ ها
در عوض بر چهره ی دین رنگ دیگر می دهم
گر تنم را دست باطل پاره پاره کرد باز
بانگ حق را از سر نی با سرم سر می دهم
گر ز مهمان و پذیرایی کسی گیرد خبر
من پیام خویش بر دختر ز حنجر می دهم
علی انسانی
************************
از ره دور خبر می آید
کاروانی ز سفر می آید
راه این قافله را باز کنید
دختر شاه ظفر می آید
معجری را که به سر پوشیده
به رقیّه چقَدَر می آید
آب و آیینه بیارید همه
مادری با دو پسر می آید
وارث رزم حسن، عبدالله
مثل بابا به نظر می آید
قاسم از بس که شهادت طلب است
از لبش شهد شکر می آید
مشک ها را همه پر آب کنید
کودکی با لب تر می آید
قمر قافله ی هاشمیان
از پس ابر به در می آید
چقَدَر کرب و بلا دل گیر است
از غمش حوصله سر می آید
وای از حال یتیمی، وقتی
از لبش خون جگر می آید
حرمله در پی صیدش دارد
با سه تا تیر سه پر می آید
محمد فردوسی