
مردم کوفه منتظر بودند
دستهاشان پر از تهاجم سنگ
کاروانی اسیر می آمد
سخت آشفته از کشاکش جنگ
**
کاروان خسته، کاروان زخمی
کاروان از غروب بر می گشت
مردها روی نیزه و زنها
چشمشان لحظه لحظه تر می گشت
**
کاروان اندک اندک آمد پیش
ساربان خسته، ناقه ها عریان
بغض سر خورده در گلو می خواست
که ببارد غریب چون باران
**
آسمان از غبار پر می شد
کوفه در کوچه هاش گل می زد
کوفه کِل می کشید و می خندید
مردی آنسوترک دُهُل می زد
**
این یکی سنگ و آن یکی با چوب
این یکی شاد و دیگری خوشحال
هرکسی هرچه داشت می انداخت
تا بریزد ز کودکان پر و بال
**
کودکانی ز نسل یاس سپید
یادگاران آب و آئینه
وارثان همیشه ی نیلی
داغداران میخ در سینه
**
دستشان خسته از تب زنجیر
ردّی از تازیانه ها بر پشت
داد زد دختری که ها! بابا!
درد این بار دخترت را کشت
**
دخترک دلشکسته از طوفان
خیزران خورده و پریشان بود
از بس افتاده بود روی زمین
دست و پایش پر از مغیلان بود
**
دست های سخاوت عباس
یا بلندای قامت اکبر
یاد می آمدش به هر قدمی
خنده ی نازک علی اصغر
**
زیر گرمای نیم روزی داغ
تر نکرده کسی گلویش را
روی این خاک تشنه گم کرده
دست دریایی عمویش را
**
گفت بابا چرا نمی آیی
به سراغ دل پر از خونم
چشم هایت نمی گشایی حیف!
روی چشم همیشه محزونم
**
من فدای سر پر از خونت
روی نیزه پدر دعایم کن
جان عمّه فقط همین یک بار
آه، چیزی بگو صدایم کن
**
عمّه بی تو چقدر دلگیر است
داغ ها گر گرفته دور و برش
زیر باران سنگ محکم تر
بچّه ها را کشیده زیر پرش
شهرام شاهرخی